دل را رها رهاى رها از حصار کرد
از کوچههاى خسته به سویت فرار کرد
باب الجواد، مثل همیشه قرار اوست
دسته گل سلام و دعا را نثار کرد
اذن دخول مرقد خورشید را گرفت
جان را به سنگفرش حرم چون غبار کرد
با دیدن ضریح پر از حسّ عاشقى
شاعر نشست و گریه بىاختیار کرد
با خوشههاى اشک، وضویى دوباره ساخت
بُغضى که داشت در دل خود آشکار کرد
ابیات تشنه را به هواى سبوى عشق
بر شانههاى بال ملائک سوار کرد
لبریز نور شد تن احساس شعر او
تا یاکریمِ صحن غزل را شکار کرد
آرى در آستان غزل خیز قدس تو
هر شاعرى به مدح شما افتخار کرد
اما سرودن از تو کجا و زبان شعر؟!
شاعر دوباره حال خودش را هوار کرد